فرهمندی كه به ظاهر فرهمند نبود
به بهانه فیلم "لینكلن" و همینطور مراسم گلدن گلوب امشب
فیلم "لینكلن"، فیلم پرطمطراق، پرریخت و پاش، شكوهمند و خارقالعادهای نیست كه بخواهد جنگهای داخلی آمریكا را نشان دهد، اما با همان فضاهای داخلی و نیز نماهایی محدود از میدان جنگ هنوز زیبا و جذاب است و جذابیت آن در ایجاز و نشان دادن دقیق مقطعی مهم از تاریخ آمریكاست كه در این مورد بدقت در هنگام تهیه فیلمنامه مطالعات تاریخی انجام شده.
اسپیلبرگ همانطور كه گفته خود شیفته شخصیت چند وجهی لینكلن شده، او را به عنوان مردی برای تمام فصول خوب به تصویر میكشد، خاكی بودن و سادگی در عین پیچیدگی این آدم، عملگرا بودن در عین آرمانگرا بودن، سیاستمدار بودن در عین اصولگرا بودن، مهربانی در عین مصمم بودن همه را در كنار هم زیبا، طبیعی و جذاب نشان میدهد، از همه زیباتر روایتها و داستانسراییهای به ظاهر بیربط لینكلن است كه بیش از هرچیز نبوغ او را در رهبری و لیدرشیپ نشان میدهد. هزاران آدم او را واقعاً دوست دارند و همانطور كه كسانی از او خوششان نمی آید او واقعاً رهبری كاریزماتیك و در عین حال در ظاهر بدون كاریزماست كه هر كجا برود و در هر مسیری باشد، راه خود را به آرامی پیگیری میكند. آدمی آرام و پیگیر كه در جامعه ما معمولاً نادر است.
همه این تناقضها و وجوه عجیب شخصیتی این آدم در بازی درخشان دی-لوییس تبلور پیدا كرده است. دنیل دی-لوییس بدون اغراق فوقالعاده بازی كرده است. او ماهها كار كرده بوده كه در قالب آبراهام لینكلن برود، زبان بدن و صدای او را درست و دقیق دربیاورد و درونی كند، بعد از پایان فیلمبرداریها میگوید مدتی طول میكشد تا از این نقش در بیاید. بازیها امسال -هرچند كه تعداد فیلمهای فوق العاده كم بود - درخشان بود و نامزدها رقابتهای خیلی نزدیكی با هم دارند با اینهمه فكر میكنم اسكار و گلدن گلوب امسال به عنوان نقش اول مرد باید مال دنیل باشد، همینطور البته از بازی خوب تامی-لی جونز هم باید یاد كرد.
زیباترین سكانس فیلم و نقطه اوج آن حتی ورای سكانس ترور و مرگ رییس جمهور آمریكا، زمانی است كه ناقوس كلیسا به علامت تصویب متمم سیزدهم (لغو بردهداری) به صدا در میاید و لینكلن از داخل كاخ سفید، پنجره را بالا میدهد و با شنیدن صدای ناقوس و توپخانه، به آرامی پسرش را در آغوش میكشد، صحنهای به ظاهر آرام اما پر از غلیان احساسات. فیلم عجیب و موجزی است و اسپیلبرگ گویی سبك جدیدی را میخواسته در فیلمسازی تجربه كند كه از آن موفق بیرون آمده است.
كاریزما و فرهمندی نافرهمندانه لینكلن بشدت روی اعصاب آدم رژه میرود، حتی اگر بتوانم او را قدری درك كنم و احساس نزدیكی شخصیتی با او داشته باشم، همه ابعاد این تناقض را در شخصیت این مرد بزرگ نمیشود به این راحتی درك كرد.
سوال حاشیه ای این یادداشت و شاید دغدغه شخصی من این است: چطور میشود كه كسی مثل لینكلن در جامعه ما اگر زاده هم شود و به جایی برسد، در نهایت ناكام است و موفق نمیشود؟
Labels: سیاست, شگفتیها, فیلم, نگاهی به فیلم