روزنوشتههاى کوروش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 دشمنشناس
چند وقتى است سروصدا و گارامپ و گرومپ از بيرون اين خانه تنگ من مىآد. صدا از زيرزمينه. انگار پشت اين کوه يک خبرهاييه. هيچ وقت اينطور سروصدا نبود. هر روز نزديک ظهر معمولاً چند تا پيرزن پيرمرد بيگانه مىآمدند و آختونگ-ايشموشته زقايزشن زى بيته يه چيزهايى مثل اين مىگفتند ووندبل ووندبل مىکردند و مىرفتند. شانس ما رو مىبينى؟ از آن خوشگلهاش گير ما نمىآيد که. از صداهاشون معلومه که خيلى زهواردررفتنى هستند.
* * *
عرض نکردم؟ سروصدا زياد شده چند روزى دوباره. زمين مىلرزه، نکنه باز سرزمين من زلزله شده؟ شايد باز يکى از اين شاهان اون بيرون يک دسته گلى به آب داده. هى مىگويند بخواب. نمىگذارند بخوابيم که.
* * *
امروز ديدم بوى نم مىآد. يک کم از اين شانه به آن شانه شدم ديدم نه جداً از بوى نم مىشه خوابيد. انگار که رفته باشى کنار دريا و روى شنهاى نيمه خيس خوابيده باشى. چه خبر شده؟ سيل آمده؟ اها نکنه اون بيرون استخر درست کرديد که مهمانهاى بيگانه جوان و ترگل ورگل بيان اينجا آب بازى کنند؟ اهورامزدا بهتون عوض بده اما بايد با من هماهنگ مىکرديد. اين چه وضعيتيه، حالا چون ما بازنشست شديم ديگه کلاهمان پشم نداره؟ حق آب و گل داريم ما تو اين کشور.
پىنوشت(!): الان شاهتون کيه من يک پيغام براش بفرستم؟ همين زير اين سنگ سفيد برام کامنت بگذاريد.
Labels: طنز وبلاگستانی