از ناخدايی که رفت
ناخدا حميد کجوری در نوشتههايش صادق و بیريا بود. مشکلی نداشت که از معاشرت با پريان هفت گوشه جهان و هماغوشی با آنها در بنادر مختلف بنویسد. يا اينکه بنویسد اگر دزدان دريايی به کشتی او حمله کنند و وارد کشتی او شوند، آنها را حتی اگر شده به دریا میاندازد تا کشتی و خدمهاش را نجات بدهد. پیرمرد دریاها بود و به قول همینگوی او را میشد کشت اما نمیشد شکست داد، نشان میداد زندگی کردن در دل اقیانوسها منطق خودش را دارد. در جامعه ریاکار ما با صداقت و جوانمردیی که داشت، بسیار در اقلیت بود.
ناخدای وبلاگستان یک مثال و نمونه خوب از انضباط و نظم نسل کارمندان و متخصصین شاغل در دهه چهل بود. نسلی که از دورافتاده ترین جاهای کشور در شرایطی بسیار عادلانهتر از امروز با نظم و سختکوشی - که از غربیان به طریقی سیستماتیک در کنار شهروندی و رفتار سازمانی و تخصصشان یاد گرفتند - خودشان را به جایی رساندند و هرکجا که بودند مخلصانه به کشور خدمت کردند. تجربه کار جدی و حرفهای داشتند و نظم و انضباط و آراستگی و وجدان کاری برایشان از هرچیز دیگر مهمتر بود. زندگی را دوست داشتند و با همه صادق بودند. هپروتی و شلخته و مالیخولیایی و بیانضباط نبودند.
عقایدش، خصوصاً عقاید سیاسی او تند بود البته گاه تعصب هم داشت، ذاتاً به خاطر سالها کار رهبری و هدایت کشتیهای بزرگ چنین بود. همه بنادر مهم دنیا را بارها دیده بود اما و از این دنیادیدگی حرفها برای گفتن داشت. هرآنچه را هم که دیده بود به همان صراحت خودش که با فرهنگ آلمانی تقویت هم شده بود، مینوشت و ابایی هم نداشت.
آدم شجاعی بود و در مورد دیگران هم در کنار همه جدیتها توجه میکرد. فروتنانه خودش میگفت که از دیگر وبلاگنویسها سبکهای نوشتن را میآموزد. حرفش را بیملاحظه و شجاعانه ميزد و دنبال بازيهای سياسی و چيزی گفتن که منفعتی داشته باشد و ژستی برای خودش بخرد و حرف و مصلحت را بسنجد و بعد بزند، نبود.
ناخدا را هم از نزدیک ندیده بودم اما مرگش جداً خیلیها را (از جمله بنده را) ناراحت و غمگین کرد. امیدوارم یادش و نوشتههایش باقی بمانند و دوستانی که با او از نزدیک دوستی و مودت داشتند، خصوصاً دوستان بلاگنیوز، همینطور خانواده محترم او، تسلیت ما را بپذیرند.
"غرض نقشی است کز ما باز ماند / که هستی را نمیبینم بقایی"
مرتبط: نوشته مسعود برجیان عزیز(*)
Labels: پیام