درگذشت و یادش هنوز هست
تا قبل از آن فکر میکردم مرگ چیز عجیب و غریب و مخوفی است. تشریفات دارد و قبل از آمدن یکجور خبر میدهد. باری دورباش کورباشی در کار نبود. در سحرگاه یک روز زمستانی با همان سحرخیزی خود -بیدار شده بود که سحر را آماده کند از قضا - ما را به آنی تنها گذاشت و رفت. چنان راحت رفت که باور نکردیم. مرگش هم مانند زندگیش بی سروصدا بود و بیاذیت و آزار. به سکتهای تمام کرد. به بیمارستان رساندیمش. "همه عمر دیر رسیدیم." مرگش واقعیت زندگی را بسیار بیشتر از پیش عریان کرد.
پدرم آیین خودش را داشت و لیبرال بود به تمام. تعلق خاطری به هیچ جا نداشت حتی با اینکه کمابیش مذهبی بود و خانواده خودش خیلی مذهبیتر، روشنفکرانه با زلم زیمبوهای دکان دینداران هیچ میانهای نداشت. هیچگاه "روحانیت" را جدی نگرفت. پدرش که دباغ و موذن مسجد هم بوده، در کودکی مجبورش کرده بود درس طلبگی بخواند تا بهش خرجی بدهد. او یکسال بیشتر در آن مدرسه نمانده بود و خودش از آن به بعد همیشه کار میکرده تا خرج تحصیلش را درآورد. سالها بعد در دانشگاه تهران حقوق خواند و رفت خودش را از فرهنگ به دادگستری منتقل کند، بهش گفته بودند فلانقدر برایش آب میخورد. گفته بود: این دادگستری را که همینجا دم درش گوش آدم را ببرند، نخواستیم. همه چیز زندگی خود را خود اندک اندک ساخته بود. درویش مسلکی را اما هیچگاه ترک نکرد. هرچیز دستش میرسید میخواند و از بوستانی گلی میچید. خط قرمزی نداشت. هیچگاه بابت هیچ چیز نه توصیهای کرد و نه برایمان خط و نشان کشید و نه به کاری ما را مجبور کرد. یاد ندارم که تنبیهم کرده باشد. ندرتاً اخم و تخمی میکرد. آزاده بود و با رفتارش درس آزادی و آزادگی میداد، سایهاش روی سرمان بود همیشه و دورادور مواظبمان بود. هیچگاه ازمان نخواست در آینده چیزی بشویم یا کاری بکنیم. لیبرال لیبرال بود و با همه رفیق. بعد از "انقلاب شکوهمند اسلامی" به اتهامات کاملاً واهی او را مجبور به بازنشستگی پیش از موعد کردند و به اجبار پذیرفت - ایامی بود که بیگناهان هم برسر دار و روبروی جوخه میرفتند - بر کسی نگرفت و آمد خانهنشین شد. دردش از نامردمیها البته زیاد بود و باخود نگه داشت و سالها در درون ریخت. شاگردانش تا سالها بعد در شهرهای دور و نزدیک که او را در کوچه و خیابان میدیدند، هنوز او را خوب میشناختند و میپریدند به طرفش و با او دیدهبوسی میکردند، در کلاسهایش با شاگردانش رفیق بود و در اداره با زیردستان به نرمخویی شهره.
شبها هر از چندگاه هنوز به خوابم میآید، معمولاً مشغول گلکاری و ور رفتن با باغچه خانه کرج است. خوش و بشی میکند و به کار خودش مشغول میشود، همچنان کار به کار آدم ندارد. گاه همراه آدم میشود و معمولاً کمحرف است. او را همانگونه که بود یاد میکنم. مرگ کدام عزیزی باورکردنی است حتی بعد از پانزده سال؟
Labels: کوچه خاطرات دور