به یاد آنها که در تهران و تبریز فراموش شدند
از شما چه پنهان مدتی بود میخواستم یک قناری بیاورم خانه. راستش پرندگان را خیلی دوست دارم. بعضیهایشان کوچ میکنند. زمان کوچشان که میرسد، شکوه پروازشان دست نیافتنی است. وقتی که بعد از پایان زمستان سرد عزم برگشت میکنند، با همان شکوه از هزاران کیلومتر دوردستهای دور دستهجمعی برمیگردند. کوچ برایشان جز زندگی نیست. دلشان به قدری بزرگ هست که دستکم دوجا را وطن بنامند. بعضیهایشان کوچ نمیکنند، میمانند، میلرزند در سرما اما شجاعانه مقاومت میکنند، یعنی با ماندنشان امید را زنده نگه میدارند. هوا که بهتر میشود شروع میکنند به آواز خواندن و با گرم شدن هوا شیطنت کردن و توتفرنگیهای باغچه را خوردن و به صورت مجسمههای سیاه و خاکستری سیاستمداران، یادگاری سفید گذاشتن.
پیش خودم گفتم آخر تو دل و طاقت دیدن هر روزه قناری را در قفس داری؟ دقت کردم دیدم نه! کار من نیست. آواز قناری را دوست دارم، خودش را هم اما اسیریش را نه. بعد گفتم اگر آن را مدتی نگه داشتم و بعد آزادش کردم چه؟ دیدم، دل این کار را هم ندارم. اگر برود دلم هم گرفته است. گفتم اصلاً قناری را از پرندهفروش بخرم و بیاورم خانه آزادش کنم. دیدم چند تا را مگر می توانم آزاد کنم؟ بعدش چه؟ بهتر برای پرندهفروش است، کار پرورش قناری خود را توسعه میدهد. عجب دردی!
قناری داخل قفس با اینکه پدر و مادرش هم همانجا بزرگ شدهاند، حتماً میداند آزادی یعنی چه. شک ندارم. حیف که مزهاش را هیچگاه نمی چشد، محکوم است به ماندن و خواندن.
Labels: کوچه خاطرات دور