حضرت احمدىنژاد از کجا آمد؟
نکته: اين نوشته تلخ است اما واکنشى لحظهاى نيست. هر کس اعصاب ندارد نخواندش. کار از عصبانى بودن گذشته. مدتهاست مىخواهم اين چيزها را بنويسم شايد دهها بار نوشتهام و پاک کردهام. البته خودتان بهتر مىدانيد چه بلايى عظيمتر به سرمان آمده و چه طوفانهايى هم در راه هستند.
کم نيستند کسانى که اين روزها مىپرسند جداً اين «معجزه هزاره» از کجاى آسمان نازل شد برسرمان؟ از خودمان عزيزم، از خود خودمان. از خشونتى که مىورزيم، از نفرتى که نسبت به هم داريم، از حسادتها، رقابتجويىها، زيرپاخالىکردنهاى ما ايرانيان عزيز که در گوشه گوشه دنيا از هم دريغ نمىکنيم. از بخل، کارشکنى، غرور. از چشموهمچشمى، از بدبينى به ديگران، از خودمحورى و خودشيفتگى ما ايرانيان. يک گوشه نتايج مبارک اينها مىشود ماجراى اعجابآور ظهور احمدىنژاد. اين گوشهاى کوچک از برکات جامعه ماست. بقيهاش را هم که خود ملاحظه مىفرماييد. مگر کسى خودش را به نابينايى و ناشنوايى بزند که بقيه چيزها را نبيند.
رقابتجويى افراطى ايرانى را دست کم نگيريم! من حاضرم جانم را بدهم که تو به هدفت نرسى و نعش من برسد و پزش را بعداً بهت بدهم! بهمان برنخورد. همينيم که هستيم.
آرى قبول، همه اين جنگولک بازيهاى جناب معجزه مجنون به کنار، همه وحىها، الهامات، امدادهاى غيبى و موتورسوارهاى صندوق به بغل هم به کنار، تا اين رذيلتهاى اخلاقى دستکم تعديل نشوند و از شکوفايى روزافزونشان جلوگيرى نگردد، احمدىنژاد هست. بدتر از او هم هست، بدبختى و بيچارگى هم بيشتر خواهد شد. شرمنده! من دروغ به خودم نمىتوانم بگويم به شما هم. حالا هى بگو کار کار تحريمچىها بود. بفرما تحريمچى لال شده اين شما اين هم معجزه صندوق اين هم آزمايشگاه عجايب عالم. باز آزمايش بفرماييد.
چهکار بايد کرد؟ هيچ کار. من هنرم اين باشد که حواسم به کار خودم باشد. آن هم در عمل نه در حرف. خودم را با ديگرى مقايسه نکنم. در کار ديگران فضولى نکنم. به ايرانى در حد محدود - که بعداً سوارم نشود يا با من دشمن نشود - کمک کنم، به او کينه نورزم، با او رقابت نکنم، رفاقتم هم در چارچوب مشخصى باشد. وارد بازى رقابتجويى ايرانيان نشوم تا شايد کمکم اين آتش خاکستر شود و سالها بعد ببينيم از اين خاکستر نشينى چه گيرمان آمده است.
آرى در ايران گوسفند شبيهسازى مىکنيم آنطرف هم درخيابان به جاى گوسفند آدم سر مىبريم چون به نامزدش نگاه عاشقانه کرده، روشنفکر ما هم خودش را جسارتاً به خرى زده که يعنى من چيزى نديدم.