مدارا کيمياست
وبلاگها را مرور کردم و حالم گرفته شد و اين پنجمين مطلبى است که دارم مى نويسم و اميدوارم که پاکش نکنم. اصل مطلب اين است که ما هنوز ياد نگرفتهايم با همديگر صحبت کنيم. مدارا و احترام به انسان منهاى عقيده او را نمىفهميم. من به همه طرفهاى درگير اين دعواى سخيفى که برسر موضوع همجنس-بازان درگرفته است شديداً اعتراض دارم. اين نه مطابق يک منش روشنفکرانه است و نه يک روش متمدنانه. اين دوستان - همهشان را مىگويم و نيازى هم به اسم بردن نمىبينم - بايد بدانند که با اينکارها اول از همه خود را تحقير مىکنند و بيش از هر چيز سوهان به روح خود مىکشند. حال ما که هيچ و اصلاً گويا اهميتى هم نداريم. اين نامش گفتگو نيست. نوشتن از پايينتنه و خوشمزهبازى و نظريه پرتاب کردن و در آن يک وجب جا گير کردن کار مسوولانه نيست. چرا عنان خود را به دست احساسات خود مىدهيم و سوار موج ابتذال مىشويم و هنر خود را براى نابودى ديگرى به کار مىگيريم. چرا يک کار سازنده نمى کنيم و تنها به شکست ديگرى مىانديشيم؟
آيا اين است نقد فمينيسم؟ اين است نحوه مخالفت با همجنس-بازى؟ اين روش تبليغ فمينيسم است؟ خجالت آور است. آيا دعوا بر سر آن يک وجب جا است؟
ديرى نيست که به کل شک دارم در خيلى از چيزها يعنى شکها سالها همراهم بود و اکنون خود اين شکورزى به تنها يقينم تبديل شده. من از عقيدهها متنفر هستم. عقيده فقط يک عقده و گره فکرى است که روزى باز مىشود يا شيفت پيدا مى کند. همين! عقيده فرق زيادى با سليقه ندارد. من دعواى بر سر عقيده را نمىفهمم. خونريزى و چاقوکشى مجازى را درک نمىکنم آنهم برسر موضوعى چنان فرعى و کم اهميت و آنهم با اين سبک لاتمنشانه، گستاخانه و بىحيا. ما را چه شده است؟
دواى درد تاريخى ما مداراست و در اين بين دوستان روشنفکر ما هم لطف دارند و دارند به جاى تمرين مدارا، تمرين جنگ و دعوا مىکنند.