داستانهاى مجازى (۱)
در خيابان مىدويد، به قدرى عجله داشت که توى مترو پريد توى شکم يک خانم چاق مهربان، لپ سرخ و عينکى. مثل يک تشک خوشخواب نرم بود. سريع چند بار عذرخواهى کرد در مقابل لبخندى تحويل گرفت. ساعتش را نگاه کرد، عقربهها کند حرکت مىکردند. خوشحال شد که زمان را فتح کرده اما هر چه فکر کرد که کجا مىخواست برود يادش نمىآمد. قطار مىرفت و او هم داشت فکر مىکرد که کدام ايستگاه قرار بود پياده شود، مسافران کم شدند و او داشت فکر مىکرد که نکند آلزايمر گرفته. اما چند بار خودش را چک کرد. اسم دوستهايش يادش بود. اما هر چه فکر کرد يادش نيامد آخرين مطلبى که در وبلاگش پست کرد کدام بود؟ قطار ايستاد و احمدىنژاد باىباىکنان سوار شد. ته قطار يک عده سياهپوش شروع به سينه زدن کردند. همينطورى ايستگاه بعدى بىهدف پياده شد، يادش آمد که قرار بود مطلبى آماده کند که مثل بمب صدا کند. بعد توى دلش به يک وبلاگنويس کچل و خوششانس فحش داد. رفت کنار اسکله. کاپيتان نمو منتظرش بود که مدتى باهم بروند زير آب و در اعماق اقيانوس بحث هاى زبانشناسانه کنند. نوتبوکش را باز کرد، گيرى به دوست وبلاگنويس رقيبش داد و سوار شد. کاپيتان نمو بهش گفت کاش سمرقند کنار اقيانوس بود تا آنجا يک کله مىرفتند و سيزده را آنجا در مىکردند. بيست هزار فرسنگ زير دريا بحث کردند طوريکه ساعت خسته شد و ايستاد. او هم از لج ساعت وبلاگش را براى مدتى تعطيل کرد.