مزرعه بلال
على حاتمى نه سال است که رفته و جانشينى هم ندارد. اين نکتهاى است.
چرا کسى نيست که سينماى ملى ايران را به آن مفهوم مورد اتفاقى که مىدانيم نمايندگى کند؟ سينمايى که دغدغه کلام داشته باشد و مشحون از نثر فاخر و رنگ و لعاب بهجا. سينمايى که مينياتور باشد، سينمايى که قالى ايرانى را روى پرده نقرهاى بيندازد. هنر نمايش رنگ و تزيين و عتيقه سالارى. آنچه که ايرانيت ما را مىسازد که ما مردم نمايش و رنگ و کلامايم. سينمايى که وقتى تاريخى نگاه ميکند، جوهر تاريخ معاصر را در برداشت هاى شخصى خود مى ريزد و چنان ماهرانه آنها را در هم مىپيچد که تو گويى دارد بهفرض از دوران بعد از دوم خرداد سريال مىسازد (چون هزاردستان) آن سينمايى که آدمها و کاراکترهايش نکتهدان باشند. رندى حافظانه داشته باشند و سعدى وار جوانى کنند. سينمايى که سرشت فرهنگ مردم کوچه و بازار برايش مهم باشد در عين اينکه ديالوگهاى پرمغز و بجا چون متنهاى گلستان سعدى - نه آنکه تصنعى باشد - تلگرافىتر در دهان کاراکترها بيايد بيرون.
پاس هنر مىداشت حاتمى. نقاشى در «کمال الملک»، خطاطى در «هزاردستان» و موسيقى در «دلشدگان». اين سينماى خوشباش و فاخر و فرهنگى در عين اينکه تماشاگر عام را راضى نگه مىداشت، سينمارو هاى حرفهاى و حتى در عمق خود روشنفکران را هم راضى مىکرد. نگاه کنيد که پايان فيلمهايش در عين شيرينى چقدر تلخ بودند. در سوتهدلان پيکر بيجان مجيد روى قاطر به امامزاده داوود مىرسد. (همه عمر دير رسيديم.) کمال الملک فخر نقاشى و تصويرگرى مغضوب دستگاه مىشود و در آن سکانس آخر چشمانش کم سو شده و به قالىبافها مىگويد هنرمند واقعى شما بوديد. هزاردستان پايانش اگر چه به ضرب و زور چسب دوقلو به دست خدا و مرد عزا سيد مرتضى وصل مىشود اما اين تنها يک وعده و وعيد بيشتر نيست (که شايد حاتمى آن را زيرکانه اضافه کرده است تا جواز پخش بگيرد) ليکن پيام فيلم اين است که هزاردستانها هستند و مىمانند. حاجى واشنگتن ناکام و گيج برمىگردد. همانطور که نوازندگان دلشدگان سرگشته و پريشان از فرنگ چون قشون شکستخورده برمىگردند. (ما و غرب) در مادر، او که سمبل وحدت ملى است تنها وقتى موفق مىشود همه گروهها و جناحها را به هم نزديک کند که خودش در ميانه نيست.
اين ناکامىها عصاره وضعيت فعلى ما است.
حاتمى چکيده تاريخ و اجتماع ما را در قطره چکانى در جيبش داشت، قطره اى را در هر يک از فيلم هايش مى ريخت و بقيه اش را استادانه صرف جزيياتى به غايت زيبا مىکرد. او هم از کسانى بود که جانش کلمه بود. اما چيزى وراى اين او جانش تصوير و رنگ هم بود. هر پلان برايش دنيايى از تاريخ اشيا و آدمهاى عتيقه بود. او زود رفت و جانشينى هم نيافت. از همه بدتر اينکه جهان پهلوانى که داشت مىساخت، بهروز افخمى خرابش کرد و نگذاشت اين طرح ناتمام به همان ناتمامى بماند و به بيراهه کشيده نشود.
به قول ناصرالدين شاه در فيلم کمالالملک: «عالم هنر که مزرعه بلال نيست آقا!» حاتمى نگينى ناياب بود و کسى چون او شايد ديگر نيايد. کسى که در اين وانفسا وقت بگذارد، جهانى هم نخواهد بشود و براى ماندن در ايران فيلم بسازد. کارى دست بگيرد و ادا و اصول هم در نياورد.
به طور کلى سينماى ايران ديگر کمتر اثرى عميق از خود نشان ميدهد. اثرى که رويش کار جدى شده باشد. همه را راضى کند. لااقل بعد از آژانس شيشهاى و زير پوست شهر فيلمى جدى و غيرشعارى يا غيرجشنوارهپسند من سراغ ندارم. (فيلم مارمولک را چند وقت پيش بالاخره موفق به ديدنش شدم و به نظرم فيلم ضعيفى بود) شايد البته اشتباه کرده باشم. واقعاً يک فيلم بياوريد که با اجاره نشينهاى مهرجويى که در آن روشنفکر جامعه (مرحوم سرشار) دارد براى خودش آن طبقه بالا نعره مىکشد و آواز مىخواند و خانهاى که گير عباسآقا سوپرگوشت (تو بخوان جناح لمپنها) آمده را فقط مىلرزاند، برابرى کند. (اجاره نشينها هم تصادفاً بيانگر وضع امروز ما است. «همه عمر» مستاجر زورى عباس آقا هستيم و آخرش اين خانه نيمبند خراب مىشود روى سرمان. تکنوکرات متخصص مملکت، برادر عباس آقا که رضا رويگرى نقشش را بازى مى کند آچار به دست است و هى حرص مىخورد اما چه فايده!) فيلمى که هم تماشاگر را مىخنداند و در عين حال طنزى انتقادى از وضعيت شهرنشينى است و ضمن اينکه عميق و سمبليک است. براى جشنواره هم ساخته نشده و رودخانه و درخت و کوه و کلوز آپ پيت حلبى نشان نمىدهد.
پىنوشت: از وجود ويژه نامه شرق در مورد على حاتمى خبردار شده بودم که تصميم گرفتم پيش از آنکه آن ويژه نامه را بخوانم اول حس خود را در مورد سينماى حاتمى بنويسم. من منتقد سينمايى نيستم و در عين حال خوش ندارم نقدهاى منتقدان سينمايى يا خود اصحاب هنر را به نوعى کپى کنم.