امروز روز خوبى نبود
صبحها قبل از اينکه به شرکت بروم يک نگاهى ده دقيقهاى به تيتر اخبار مىاندازم. از خواندن خبر سقوط هواپيما شوکه شدم و از فرط عصبانيت نوشته قبلى خودم را در مدت بيست دقيقه - درحاليکه ديرم شده بود و جلسهاى داشتم - سرهم بندى و پابليش کردم. سر کار هم متاسفانه با دوسه تا از همکاران برخورد ناخوش آيند داشتم و بههمريخته بودم.
مدتها است که بعد از سفر به ايران مىخواهم بنويسم که آنجا چه خبر بود و نمىتوانم. دستم به قلم نمىرود. اگر سفرنامهاى بخواهم بنويسم سياهىهايش بيشتر از سفيدى هايش است. براى همين است که نمى نويسم به احترام چشمهاى مهربانى که آنجا ديدم. با خود مى گويم چرا بنويسم از چيزهايى که همه مىدانند و به قول ف.م.سخن به آنها عادت کردهاند؟ چرا کامها را تلخ کنيم؟ اما واقعاً امروز صبح ديگر بريدم.
آخر بدبختى که يکى دوتا نيست. قطعات را تحريم کرده اند و بستهاند به رويمان. الحمدلله که کمربند ايمنى داريم. چرا نمىبنديم؟ چرا بايد سر هر چهارراه و ورودى هر بزرگراه چند ستوان وظيفه ببينيم تا به زور و اجبار جان خودمان برايمان ارزشمند(!) شود و کمربند را الکى پايين بياوريم و بعد با يک شوق خاصى ولش کنيم برود بالا؟! آخر ما چه موجوداتى هستيم؟ بگذريم.
بله من هم سوار اين C-130 ها شدهام. يکبار مىخواستيم برويم بوشهر. هواپيماى قراضه تا خرخره از مسافران و خانواده هاى نيروى هوايى ارتش و حجم زيادى بار پر شده بود و مىخواست با دو موتور سالم از چهار موتور پرواز کند! هى در مهرآباد از سر باند مىرفت ته باند، از ته باند مىآمد سر باند و اين غول سنگين از جا بلند نمىشد. تصور کنيد که چه ترافيکى آن بالا درست کرده بود جناب سروان. تا با سلام و صلوات و يا ابوالفضل - يکى از همانهايى که رضازاده مىکشد - هواپيما در مرتبه پنجم يا ششم از زمين کنده شد، اما چه کندنى! بدبختى اينجا بود که هواپيما ناى اوج گرفتن نداشت. صداى موتورها خيلى گوشخراش بود اما هواپيما نمىتوانست اوج بگيرد، بيست دقيقه اى داشت زور مىزد و آخر سر با بدبختى برگشت و دوباره در مهرآباد نشست. بعداً فهميديم که دو موتور ديگر هم غيرت از خودشان نشان داده بودند وگرنه آنها هم خسته بودند و هر لحظه مىخواستند بايستند و يک دود بگيرند و صفايى بکنند آن بالا!
شک ندارم که روزانه از اين هرکولسها با چنين شرايط عجيب و غريبى پرواز مىکنند. حالا اينکه اين هواپيماها چطور با چنگ و دندان توسط بچههاى فنى اورهال مىشوند و خلبانان بيچاره چطور آنها را مجبورند با بدبختى بکشانند اينجا و آنجا، چطور کل ترافيک هوايى منطقه مهرآباد با سلام و صلوات و نبوغ بچههاى search room و برج کنترل به سر و سامان مىرسد، داستانى است که آدم متعجب مىماند که چرا سانحههاى بيشترى به وقوع نمىپيوندند! اين خيلى عجيب است. اگر مىخواهيد قبول نکنيد. اما اين خط و اين هم نشان، شيرينکارىهاى بيشترى در فرودگاه امام در راه است. منتظر باشيد که مقدارى ترافيک هوايى ناشى از پروازهاى ترانزيت بيشتر شود، آنوقت خواهيم ديد و البته تسليتگوهاى حرفهاى و منبرىها هم حالش را مىبرند. خدا آن روز را اتفاقاً مىآورد و بايد به فکر بود.
صورتبندى مساله کاملاً آسان است. سازندگى بدون رعايت ضوابط ايمنى، توسعه بدون توجه به محيط زيست، جان انسانها و ساير موجودات زنده، جامعه مدنى بدون رعايت حق سالم زيستن ابتر است. اگر درست رانندگى نکنيم، از قبايل بدوى هم بدوىتر هستيم. يکبار پارسال نوشتم که خط قرمز ما بايد خط عابر پياده باشد. هواى ناپاک از سرنگ آلوده به ايدز هم خطرناکتر است. هيچ اولويتى بالاتر از HSE نمىشناسم و آن را حتى بالاتر از حل مشکلات اقتصادى مىدانم. بايد کار کرد و نوشت. با آموزش و عزم ملى رشد جمعيت کنترل شد، کارهاى ديگر هم شدنى است اگر همتى بين مردم باشد و حکومت هم سر عقل بيايد. اگر مردم قبول کنند که جان و سلامتشان مهم است. اميدوارم!
به اميد روزهاى بهتر.