به بهانه رفت و آمدها
ديروز متنى نوشته بودم در مورد دوستان فراموش شده و کسانى که درگذشتگان دنياى مجازى هستند. (امروز ديدم خوشبختانه يکى از دوستان که مىخواستم يادى ازش بکنم، برگشته است.) براى من که چهار بار خداحافظى کردهام و هر بار با بازنگرى و رويهاى نو بازگشتهام، حس و حال دوستانى که استعفانامه مىنويسند و مىروند کاملاً قابل درک است. بگذاريد حس خود را از آخرين بارى که شروع کردهام تاکنون برايتان بيان کنم:
الف) هيچ اميدى به هيچ نوع اثربخشى روى جامعه داخل ايران ندارم.
ب) چندان اميدى به بهبود اوضاع در کوتاه مدت (ده سال آينده) در ايران ندارم. البته مشکلات سياسى ايران درصد کمى از مشکلات اين جامعه را نشان مىدهند.
ج) براى خودم چيزى را که خواندنى باشد (و نه خاطرات شخصى صرف، ضمن احترام به شخصىنويسهاى وبلاگشهر) در وبلاگ مىنويسم و اين کار را نوعى همانديشى و تبادل اطلاعات و گپ دوستانه مىدانم. هر کس به اندازه خودش هست و مقامى دارد. بعضى از دوستان کمپيدا و گوشهگير همينجا هستند که واقعاً علاقمند هستند به اين کار ضمن اينکه در حرفه خود هم سر آمدند: پروژههاى ميليون دلارى زير دستشان است و يا استاد دانشگاه يا صاحب دکترا و مدير کل، پزشک، ناخداى کشتى هاى غول پيکر، نويسنده دود چراغ خورده، شاعرو کلاً آدمهاى اهل علم و دانش هستند. با اين وجود قاعده بازى مجازى را رعايت مىکنند. احترام همديگر را نگه مىدارند و همه را به يک اندازه تحويل مى گيرند. حرف را به خود حرف مىسنجند نه به سخنگو. دنبال قدرت، اشتهار و پول نيستند. هندوانه زير بغل هم نمىدهند و پپسى براى هم باز نمىکنند. بحثى مىکنند و چيزى مىخوانند و چيزى مينويسند اما هنوز هم همان آدم متين و سربزير هستند و هدفشان چيز ديگرى است. آمده اند ياد بگيرند و گپى بزنند و بروند. گاهى هم چيزهايى مىنويسند. ادعايى هم ندارند.
معتقدم با وبلاگنويسى نميتوان وزير و وکيل شد، نمىتوان پول درآورد و راى جمع کرد و عضو شوراى شهر شد. با وبلاگ نمىشود سردبير شد و نمىشود هنرمند يا حتى روشنفکر شد و حتى نمىشود نويسنده شد. (نويسندگى تحمل، پختگى و پرکارى مىخواهد که با وبلاگ نويسى بدست نمى آيد) با وبلاگ نمىشود «جانم بسيج» کشيد و کانديداى مورد نظر را بر کرسى نشاند. همه اين راه ها آزموده شدهاند. به همه اينها اضافه کنم با وبلاگ نمىشود جاهطلبى را ارضا کرد. (حتى جاه طلبى ممدوح نه مذموم) سلبريتى هم نمىشود شد. با وبلاگ نمىشود آرزوهاى دور و دراز را برآورده کرد. شايد کسانى با اين نظرات مخالف باشد. به هر حال اين نظرى است ديگر.
به هر حال انتظارات من از وبلاگ حداقلى است. ديگر معتقدم که با وبلاگ تنها مىشود دوست مجازى کم توقع و پرفايده پيدا کرد و گپى زد و رضايت خاطر پيدا کرد. همين! (دوست داشتن و دوست داشته شدن ولو اگر مجازى هم باشد يک ارزش و مايه تشفى خاطر است) روشنفکر بازى هم اگر بخواهيم در بياوريم بايد بگوييم راهحل «معماى تجدد» اين است که با هم مدارا کنيم و تمرين کنيم وقتى که طرف مقابل عقيده اى دارد، لزومى ندارد که عقيده اش را ابطال کنيم (اصلاً لزومى ندارد که به او جواب بدهيم، حتى اگر معتقد باشيم که حق با او نيست.) بماند که خيلى از اوقات حق با کسى نيست!
براى کسى چون من که از دوستان دنياى واقعى معمولاً جز صميميت و حفظ خود اصول دوستى، هيچ توقعى ديگر ندارد و معمولاً چيزى از کسى نمى خواهد، زندگى در دنياى مجازى يک ضرورت برايم شده است. دوستىهاى دنياى مجازى اگر بىچشمداشت و بىدريغ بمانند دوستىهاى سالمى هستند. در عين اينکه گاهى آدم جدى مى شود و بحث هاى جدى راه مى اندازد اين اختلاف نظر ها را چندان جدى نمى بينم و به دوستىها بيش از اين بها مىدهم. ديگر کمتر لىلى به لالاى هر دو دنياى مجازى و واقعى مىگذارم و نکات منفى هر کدام را سعى مى کنم با نکات مثبت ديگرى جبران کنم. همين باعث مىشود که مثبت ها را ببينم. تنهايى نسبى در کانادا را با دوستهاى دور افتاده دنياى مجازى تاخت زدهام و شلوغى وبلاگها را با آرامش زندگى نسبى در اينجا. هر چيزى هم در جاى خودش نيکو است. البته دنياى واقعى در حال تغيير است و همين موجب تغيير انتظارات ما از دنياى مجازى مىشود. همه ما دوست داريم که ديده شويم. بعضىها خوش اشتها هستند و دوست دارند با هر ترفندى هم که شده چند هزار نفر ببينندشان، بعضى ها هم دوست دارند که چند نفرى به اندازه انگشتان دست ببينندشان يا دست کم به يادشان آنها باشند. همين کافى است. گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را.
من به همين دلخوشم و هستم و حالا حالا هم خواهم بود.