طلوع از مغرب
آتلانتيک چه زيبا بود و گذشتيم ازش. زير پاهايمان سرزمين سبز (گرينلند) بود که پيشاپيش در آن غروب پاييزى لباس عروسى به تن کرده بود. خورشيد در لبه افق مى درخشيد. مهماندار داشت براى مسافران پتو مى آورد که خورشيد از پشت درياى خروشان ابرها پايين رفت.
آسمان سرمهاى رنگ مى شود. چشم را بر هم مىگذارم. اما خوابى نيست جز يادآورى آنچه که در سفر بر من گذشته است. سعى مى کنم چشم ها را بسته نگه دارم. کمکم پلک ها سنگين مىشوند. خوابى شيرين از راه مى رسد. گمان کنم يوهان خان هم که در گوش ما داشت کلاسيک مىنواخت خوابش گرفته باشد. چه آرامشى.
با صداى گارى غذاى مهماندارهاى مهربان از خواب مىپرم. لکهاى نارنجى روى صندلى خالى کنار پنجره افتاده است. بيرون را نگاه مىکنم. خورشيد خانم است که دوباره اما از مغرب بالا آمده. اين پرنده آهنى پررو دست از سرش برنمى دارد که. اينبار زمين قهوه اى شده و هيچ بنى بشرى و هيچ آباديى نيست الا درياچه هايى ريز و درشت که همرنگ خاک هستند. صدها و هزاران کيلومتر خاک سفيد و قهوه اى است بعد کمکم سبز مىشود. ياد فيلم ۲۰۰۱ اديسه فضايى مى افتم. سفينه مى رفت و هى افق رنگ و وارنگ مى شد. يک جايى داريم مى رويم. انگار اين مسافرت انتها ندارد. حالتى خوش است که تجربه اول هم نيست اما نمى دانم چرا هميشه زيبا و دلنشين است. واقعا زمين گرد است. هيچ دقت کرده بوديد؟