مرحبا اى پيک مشتاقان
خبر قطعى شد. درود و سلام بر گنجى. جهادش اکبر بود که ماند. آرشصفت جانش را در چله گذاشت ليک کمان شرمنده شد. ابراهيم وار خواست جان عزيزش را قربانى کند، اما کارد به هر طرف کند شد. آتش گلستان شد. «شير آهنکوه مرد» را از جايى بين زمين و آسمان برگرداندند. جنگ اراده بود و زنجير، زنجير به التماس درآمد. آن طرف رود اشک بود و جنگل شمع. او بلند شد. «گفت من تيغ از پى حق مىزنم» مرد خاکى پهلوان خودش را تکاند، برگشت و اکبر ماند، «پهلوان اکبر» هرگز نمرد! آمد که امانت بگيرد و آزمونى ديگر. سکوتى به نهايت فرياد بود و از آن پس تا زنده بود، همه پهلوانان شاهنامهها به احترامش سکوت ميکردند. بساط رجزخوانى برچيده شده بود گويا.
«خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسيد/ در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت/ مژده نو بشنيد از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار/ سرخوش و رقصکنان در حرم سلطان شد» *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ديوان شمس