من هم امضا مى کنم اما …
نامه اخير گنجى ( آخرين نامه اى که ايشان نوشتهاند) اشکال عمده اى دارد و در عين حال نکات مثبت زيادى. اجازه بدهيد مختصراً به اشکال عمده آن اشاره کنم:
الف) «خامنهاى بايد برود»، شعارى است که اشکالاتى دارد. يکى از اين شکالات در نحوه استدلال گنجى است. اين شير دربند مظلوم، از مطلبى در کتاب آقاى خمينى استفاده و احتجاج کرده است بدين مضمون که هر کس از ولى فقيه سوالى کرد و او نتوانست جواب بدهد، ولى فقيه خود بخود معزول است(!) اين ديد ايده آليستى ديدى بدفرجام است. ولايت فقيه در يک پس زمينه و گفتمان تکليفى مطرح مى شود اصلاً مگر رعايا و عوام و مردم که «يال و کوپال» هستند صاحب حقى هم هستند که بخواهند از ولى فقيه سوال کنند؟ در اين گفتمان اصلاً جايى براى پرسشگرى و مطالبه عملکرد نمى ماند. مدلى که خمينى در ذهن خود ميديد برخاسته از يک ديد اشراقى بود که ولى فقيه يکى از پاکان روزگار است و تقوا و ورع و اهرم هاى خود کنترلى او اجازه نمى دهد که قدمى بر خلاف عدالت بردارد و اگر از جاده عدالت خارج شد خود به خود از ولايت ساقط مى شود. حال اينکه وقتى اين نظرات از روى کاغذ به عرصه عمل آمد، نشان داده شد که قدرت ناپاسخگوى نامحدود برخاسته از دين ماکزيمال چه فجايعى بار مى آورد. نهايتاً ولى فقيه اگر خيلى لطف کند به جاى استيضاح خودش اجازه مىدهد که چند نفر که تا آن زمان تحمل مىشدهاند به ملايمت و البته ناگهانى و بدون برنامه، انتقادى مطرح کنند و او هم به ظاهر سکوت کند و وجههاى مظلومانه و عوام پسند بگيرد ولى عملاً آن چند نفر خودى هم اگر زنده بمانند و زندانى و شکنجه و ترور و رد صلاحيت يا حداقل گوشمالى و محروم از حق و حقوق خود نشوند، خود به خود معزول هستند! من با اين نحوه استدلال گنجى مشکل دارم. البته گنجى به دنبال بازگشت به ولايت فقيه کسى مانند آقاى منتظرى هم نيست که بگوييم او دنبال اصلاح نظريه ولايت فقيه يا به دنبال تغيير مصداق آن است. او مىخواهد از زاويه خاص خودش وضعيت آزادى بيان در ايران و نبود اين آزادى و وجود تبعات مرگبار بعد از «بيان» را به چالش بگيرد. اما رويکرد او به اين مساله تبعات خاصى هم دارد که هزينههاى زيادى را دارا است و سبب اعوجاج اهداف خواهد شد. نظريه ولايت بايد از بيرون مورد نقد قرار گيرد نه از درون. ورود به بحث هاى درون اين نظريه و تلاش براى يافتن مغايرتها و تناقض هاى درونى کارى نيک است اما اصلاً کافى نيست. تکيه کردن صرف و بدون نگرش بيرونى به اين رويکرد ورود به رويارويى نابرابر با اسلام ماکزيمالى است که نيمى از آن در هاله اى از مهدود قداست و پيوند با آسمان ها پوشانده شده است و پاک افتادن در آن کارى است سقيم.
ب) تند کردن شعارها بدون ارائه طريق عملى از چند جهت به فعاليت هاى آزاديخواهانه ضربه مى زند. شعار «برکنارى خامنهاى»، يکى از تندترين شعارهاى ممکن بعد از شعار «مرگ بر جمهورى اسلامى» کمونيست کارگرى ها و مجاهدين خلق است. اين شعار تند عملاً پشتوانهاى ندارد، چه کسى است که خواهان «برکنارى خامنهاى» است؟ کجا هستند اين دوستان عزيز در عرصه عمومى؟ با کدام مکانيزم قرار است اينکار صورت گيرد و چه مدل جايگزينى هست؟ دوستان نرنجند از بنده. واقع بينى گمگشته ما است. در جايى که شعار کلىتر و بهداشتىتر «رفراندوم» طفلى نوپا و نهالى بىبرگ و شايد هم به ديدى بدبينانه طفلى نارس و مسکوت است و به ديوار بلند بدبينى و بى تفاوتى خورده است، در چنين جامعهاى به شدت گريزان از سياست و مرعوب شده ديگر چه جاى صف آرايى عريان بين اهل قلم و عمله استبداد بر سر شعار هيجانى و تند و محرک خشونت «خامنهاى بايد برود» است؟ ما چارچوب هاى حقوق بشرى را داريم که هم زمينهاى مناسب براى وحدت و اتحاد بين نيروهاى سياسى درون و برون نظام است و هم پشتيبانى بين المللى را در پى دارد. چرا بايد در دام احساسات بيافتيم و شعارى از پيش شکست خورده را اجرا کنيم؟ حداکثرى کردن انتظارات و يازهرا زدن و آمپر چسباندن چيزى مانند «جانم بسيج» و رفتن فلهاى بر روى ميدان مين است. شجاعانه و دليرانه است اما نه تاکتيک است نه استراتژى. کو؟ کجا است جايگاه شعار «خامنهاى بايد برود» در بين مردم؟ ولو اينکه واقعاً با حاکميت آقاى خامنهاى و خودکامگى هاى اخير ايشان مخالف باشيم نبايد در اين دام بيافتيم.
اما بياييد از زاويه ديگرى به مساله نگاه کنيم. در چنين شرايطى راهکارى که احمد زيد آبادى چندى پيش به آن اشاره کرد، مناسب ترين راه - لااقل تا آنجا که بنده مى دانم و تا اين لحظه - به نظر مى رسد. آن راهکار اين است که عده اى بيايند و رسماً بگويند ما اپوزيسيون هستيم و با نظام مخالفايم و دست به اسلحه هم نمى بريم و تنها عقايد خودمان را بيان مى کنيم. در عين حال حق و حقوقى داريم و نظام بايد حقوق شهروندى ما را رعايت کند. در اين راهکار واضحاً بايد از انتظارات حداقلى شروع کرد، مثلاً فعلاً بايد از اينجا شروع کرد که ما اپوزيسيون هستيم و در عين حال نبايد به خاطر اپوزيسيون بودن زندانى و شکنجه بشويم. عقيده اى داريم و به آن پايبند هستيم اما اقدام به براندازى هم نکردهايم. جايگاه ما در دارا بودن شرايط برابر زندگى در دنياى حق و حقوق بشر کجا است؟ اين فعاليت ها مدتى است که شروع شده اما رسماً اعلام موجوديت نکرده است. (جبهه دموکراسى و حقوق بشر هواداران معين مى رفت که جايگاه مناسبى در اين فضا پيدا کند ليکن با دلبستگى هاى «فرزندان معنوى امام» به حفظ وضع موجود و رانتخوارى سياسى، اين جبهه در همان شروع کار با شکست مواجه شد. اخيراً ديديم که آقاى دکتر معين هم در اين رابطه از دوستان ناباب و نااهل و رفقاى نيمه راه انتقاد کرده است.) با اين ديد اگر به خوانش دوباره نامه گنجى بپردازيم مى بينيم که اتفاقاً گنجى جداى از شعارهاى تند خود، در اين راه قدم بر مى دارد و جان خود را کف دست گرفته تا از همين منطق جانانه (به معناى واقعى کلمه) دفاع کند. او چه بماند و چه برود شهيد آزادى بيان است. به نظر مى رسد که با اين ديد، نامه اخير گنجى اتفاقاً يک سند محکم در دفاع از اين نظر است. ما با ولايت آقاى خامنهاى مخالف هستيم و از نحوه حکومتدارى ايشان انتقاد داريم و مىخواهيم دلايل خودمان را در اين زمينه آزادانه بيان کنيم و از حق زيست عادى، حق بيان انديشه، حق نقد کردن و نقد شدن نقد هايمان، حق انتخاب کردن و انتخاب شدن، حق شکنجه و زندانى نشدن بعد از بيان، حق سانسور نشدن، حق تهديد نشدن، حق سر به نيست نشدن و حق کارد آجين نشدن و نفله و لجنمال نشدن برخوردار باشيم. چکار بايد بکنيم؟
دوستان عزيز و سروران ارجمندى اقدام به امضاى نامه گنجى کرده اند. با توجه به نکات مثبت و منفى اين نامه به هر حال نکات مثبت اين نامه با ديدى که بيان شد بر نکات منفى آن مى چربد و بنده آن را امضا مى کنم. اما نيک مى دانم که امضاى صاحب يک اسم مجازى به هيچ وجه نمى تواند اثر امضاى يک فرد با نام حقيقى را داشته باشد.