شايد ما هم تمام شديم
وبلاگشهر با همه خوبيهايى که داشت و دارد، بديهايش هم کم نيست. اين مقطع فرصت خوبى براى آدمى چون من است که تصميم خود را عملى کند. بايد بار بردارم و بروم. گاهى ماندن شجاعت مىخواهد گاهى رفتن. نه به خارج از کشور و نه به داخل که به دنياى ديگرى خواهم رفت. دنيايى که از نو بايد ببينم. فکرم را بايد عوض کنم دوست من! مدتى مى خواهم دور باشم از صحنه. شايد پارسا ديگر برنگردد. شايد هم آمد. شايد دست خود را داغ بزنم که به کىبرد نرود. شايد پارساى ديگرى آمد. شايد … و مى دانم و ميدانيد که اصلاً مهم نيست و نبايد هم باشد. هزاران هزار پارسا هستند و مى نويسند. لابد ذوق و علاقهاى هم دارند.
من ديگر از اين همه کشمکش و شمشير و شمشيرکشى خسته شدم. در زندگى عادى گرفتارم و درگير. دريغ از يک ساعت وقت براى پرداختن به خودم. ديگر حوصله توهين به شعورم و دعواهاى عقيدتى بر سر مسائل بى اهميت را ندارم. اعصابم از حفظ آرامش در وسط ميدان جهاد فکرى و خردورزى در وسط دسته سينه زنى و سکس پارتى و يا سر و کله زدن با آدمهاى مجازى و حقيقى و نويسندگانى که مى خواهند سر به تن هيچکدام از همکارانشان نباشد به هم ريخته است. از اينکه هر کس دانشش را به رخ ديگرى مى کشد، متنفرم. از غرور و نمايش ايرانيان (و تو بگير خاورميانهاى چيها) خسته شدهام. خستهام از اينکه خارج نشين به داخل نشين فخر مى فروشد و او را نادان مى داند و داخل نشين به خارج نشين انگشت شست حواله مى فرستد و او را برج عاج نشين مى نامد. خسته ام از اينکه نامستعارنويس به مستعارنويس هر آنچه که دوست دارد ميگويد و برعکس. خسته ام از جنجال ها و غوغاهاى بى پايه. خسته شدم از عدم تحمل، ناسازگارى و عربده کشى. خسته ام از اين همه تفرق و جدايى و آنارشيست بازى و بدبختى. خستهام از نادانى و گندهگويى ايرانى. خستهام از زرنگبازى و رقابت و چشم هم چشمى اکثر ايرانيان. (تقريباً هر جا رفتم جز اين نديدم.) خستهام از تنها خود و جيب خود و مقام و مدرک و سواد و عقيده خود را ديدن و حربا صفت بودن و با همه دوست بودن و مرام و رفيق بازى و در عين حال زيرآبزنى و با دوست خيانت ورزيدن. از هزاررويى و هزاررنگى و نمايش خسته و درمانده شدهام.
الوداع دوستان. نترسيد به خاطر احمدى نژاد نمى روم! احمدى نژاد از ما است. دوست آشناى ما است. خوب به چشمانش نگاه کنيد. نمى شناسيدش؟ از او چرا فرار مى کنيم؟ از خودمان بگريزيم. همه ما احمدى نژاد هستيم.
پايدار باشيد.
پىنوشت: شايد نبايد چنين مىنوشتم و لازم بود که پست آخر آرام و ملايم باشد. اما به هر حال هر کار کردم نتوانستم زهر قلمم را بگيرم. در هر حال از خشونتى قلمى که در اين پست ورزيدهام پوزش مى خواهم. سلامت و شاد باشيد.
توضيح: رفتن بنده هيچ ربطى به پيروزى احمدى نژاد نداشته و ندارد. (شايد اشتباه از من بود که اسم احمدى نژاد را در مطلبم آوردهام) لااقل به شهادت همه دوستان و نيز آرشيو فانوس و پارسانوشت در شش ماه گذشته چهار بار خداحافظى کردهام! البته اينبار گمان کنم که شرمنده نشوم و آخرى باشد. جان هر که دوست داريد، همه چيز را با همه چيز خلط نفرماييد. (نديديم آدم مرده هم از قبر بيايد بيرون و از خودش دفاع کند!) فقط اين نکته که ما را با مشارکتىها و هاشمىچىها چال نکنيد جان مولا. بابا لااقل نوشتههايم را در پارسانوشت و فانوس را بخوانيد بعد برچسب «اصلاحطلب حکومتى نااميد» روى سنگ قبرمان بنويسيد. سه سال بود که مطلب مىنوشتم. اگر دوست داشتيد يکى دوتا از اولى ها و يکى دو تا از وسطى ها و از آخريها هم بخوانيد بعد حکم حکومتى صادر فرماييد. (نمى گويم هر چه نوشتهام درست بوده است. خطا زياد داشتهام اما تذبذب نورزيده ام. هرگز) لااقل چند ماهى قصد مطالعه و فراغت و آموختن از چيزهاى خوب غربيان (و نه ابتذال پايينتنهاى آنها) خصوصاً تاريخ و فرهنگ آمريکاى شمالى دارم و ممکن است، اگر چيز بدرد بخورى در قالبى ماندنىتر و نه روزنوشته وبلاگى داشتم، در دنياى سايبر منتشر کنم. مطالب و تحليلهايتان را خواهم خواند و جواب همه ايميلها را حتماً خواهم داد اما شرمنده دوستان در کامنت گذاشتن هستم. ديگر گمان کنم حرفى نمانده باشد. صبر و خويشتندارى همگان را آرزومندم و از الطاف دوستان عزيز نيز در تمام اين دوران سپاسگزار هستم. بدرود.