به مناسبت روز سعدى (۳)
از گلستان:
سه چيز پايدار نماند : مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سياست.
* * *
آورده اند که نوشيروان عادل را در شکارگاهى صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامى به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى / برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد / زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
* * *
يکی از ملوک بیانصاف، پارسايی را پرسيد: از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت: تو را خواب نيمروز تا در آن يک نفس خلق را نيازاری.
ظالمى را خفته ديدم نيمروز / گفتم اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است / آن چنان بد زندگانى، مرده به
* * *
مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کيستى و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و اين همان سنگ است که در فلان تاريخ بر سر من زدی. گفت: چندين روزگار کجا بودى؟ گفت: از جاهت انديشه همی کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
* * *
نصيحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بيم سر ندارد يا اميد زر.
موحد چه در پای ريزد زرش
چه شمشير هندی نهی بر سرش
اميد و هراسش نباشد ز کس
بر اين است بنياد توحيد و بس