به مناسبت روز سعدى (۲)
اشاره: «اول ارديبهشت ماه جلالى» روز سعدى است. اين گفتنى است که در وبلاگشهر کمتر به آثار اين بزرگ و فخر فرهنگى ما پرداخته مى شود. افسوس که زمانه هم زمانه ديگرى است و به احتمال قريب به يقين، سعدى ديگرى نخواهد آمد. همانطور که چشمه بزرگان ادبيات و مفاخر معاصر ما رو به خشکى است. پس به ياد سعدى و عاشقى و نظربازى و خوشباشى و نوعدوستى او غزلياتى «سهل و ممتنع» را از او با هم مى خوانيم:
غزليات:
شب فراق که داند که تا سحر چندست/ مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم/ کدام سرو به بالای دوست مانندست
پيام من که رساند به یار مهرگسل/ که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست/ به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل/ هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست/ به جای خاک که در زیر پایت افکندست
خيال روی تو بیخ امید بنشاندست/ بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی/ به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی/ گمان برند که پیراهنت گل آکندست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا/ چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
فراق يار که پیش تو کاه برگی نیست/ بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق/ گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
* * *
آب حیات منست خاک سر کوی دوست/ گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار/ فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار/ مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا/ گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان/ باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل/ روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامهایست صورت حالی در او/ نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر/ سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
* * *
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم/ چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود/ هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت/ ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من/ غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را/ موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را/ موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت/ تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود/ از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد/ سیر نگردد به مرور ای صنم