ابعاد بيشترى از فاجعه استاديوم آزادى
گفته مى شود که درهاى خروجى استاديوم آزادى به سمت کريدور ها همه باز نبوده است. [مراجعه کنيد به وبلاگ آقاى علاقهبند] راستش واقعاً اگر چنين چيزى واقعيت داشته باشد ديگر خيلى فاجعه است. خصوصاً وقتى که استاديوم لبريز از تماشاگر باشد در دقايق پايانى همه کسانى که با وسائل نقليه عمومى به استاديوم آمده اند به سمت خروجى ها و پارکينگ ها با سرعت هر چه تمام مى دوند. به اين خاطر که بتوانند هر چه زودتر مينى بوس يا اتوبوس مورد نظر خود را سوار شوند.
داستان بازگشت به خانه خصوصاً براى کسانى که خودرو شخصى ندارند داستان پر آب چشمى است. جمعيت زيادى از هواداران فوتبال و استاديوم بروها از شهرهاى کوچک و بزرگ اطراف تهران مى آيند. از فرديس کرج تا قلعه حسن خان و شهريار و على شاه عوض بگير تا رودهن و بومهن و … خلاصه اين جمعيت با مينى بوس هايى مى آيند که اين مينى بوس لااقل پنج شش بار ديگر مى رود و مشتاقان تيفوسى فوتبال را پر مى کند و مى آورد. اين جماعت خصوصاً براى بازى هاى بزرگ از ساعت ها پيش از بازى مى آيند و در زمانهاى مختلف وارد استاديوم مى شوند و حالا در هنگام آخر بازى از دقيقه هفتاد و پنج به بعد - که عده زيادى قيد تماشاى بازى را مى زنند و دوان دوان خود را به پارکينگ ها مى رسانند- اين موج عظيم جمعيت خروشان و هيجان زده از بازى و هراسان از جا ماندن به سرعت خارج مى شود. چه اتفاقى مى افتد؟ خيلى ساده است، يک مينى بوس در آنجا وجود دارد که تنها مى تواند دو برابر ظرفيت خود با سيستم کنسرو سالارى دينى البته سوار کند، نه به اندازه پنج يا شش برابر ظريفت خود و طبيعى است که وقتى اين مينى بوس تا خرخره پر مى شود حرکت مى کند و ديگر منتظر کسى نمى ماند. در اينجا دستور سردار مربوطه طلايى هم پشيزى ارزش ندارد چون مينى بوس پر شده و خودش را در ترافيک وحشتناک برگشت قرار داده است. نتيجه اين مى شود که سه برابر حجم مينى بوس، آدم بدون خودرو مانده کسانى که دويده اند و باز هم در اين جنگ احمقانه گلادياتورى مغلوب شده اند. اين يک سيگنالى مى شود براى اين آدم کم فرهنگ که بکش تا زنده بمانى. دفعه بعدى بيشتر هل بده، لگد بزن و تا ميتوانى بدو تا خودت را برسانى در غير اين صورت …
حالا در چنين کارزار جنگى تمام عيار تصور کنيد که به دستور سردار طلايى براى کنترل تماشاگران در هنگام خروج از هر چند در يکى را باز گذاشته باشند! آفرين به چنين بى تدبيرى و آفرين به اين تماشاگرانى که به طور احمقانهاى مشتاق فوتبالند و هيجان و جو زدگى و بى فرهنگى موجود در پس زمينه کار را به آنجا مى رساند که ديديم، چه بگويم که ناگفتنم بهتر است.
سالها است که در به اين پاشنه چرخيده و همه هم راضى هستند. من نميدانم که ما به کجا مى رويم. چنين چيزى در هيچ جاى دنيا نيست. در همين کانادا وقتى از هاکى - ورزش اولشان با آن شور و هيجان و سرعتى که مسلما از فوتبال بيشتر است - بر مى گردند و همه هم آبجو ها را تا خرخره زده اند و نميچه عقلى که داشته اند آن را هم از کار انداخته اند اما يک چيز را در حافظه پاک نشدنى خود هنوز دارند و آن هم احترام به بغل دستى و هل ندادن است. در ضمن امکانات برگشت هم هست. زندگى ما ايرانيان عجيب و مسخره است نه؟! تصور کنيد اگر جوانان غيور ما مى خواستند يکى دو پاينت آبجو هم بزنند چه کربلايى مى شد!
« شيرينى اين پيروزى را تلخ نکنيد. گذشت و رفت. سرت سلامت باشه. روى هم را ببوسيد! »
دوست دارم نظر دوستان اقتصاد دان طرفدار بازار آزاد را در مورد قصه مينى بوس ها بدانم!! مدل ايران سخت است نه؟